کمپین ملی شهر، عکس ۴

کوچه رویاها

۱-۱-۱۹۰۰ – ۱-۱-۱۹۰۰

By Rousha Rudgar @ Tehran

Green City – Build environmentally sound and carbon efficient cities

Taking care of “Trees” in Tehran.


I took this photo very suddenly and if feels like “wow, wish all alleys were like this in Tehran” it shows life. A tree can give a quarter meaning, it can be the cause of collective memories. It can change the air of the society. I missed the old days of streets and quarters in Tehran. I though maybe conserving these trees would help to rebuilt the open areas in it’s true meaning. I invite all citizens to take pictures of these remained green areas to show others or organizations to take care of them and approach another strategies to develop the city. Today, we all know that conserving green areas will help the urban life to transfer to sustainability. I think this alley has the potential to be sustainable through it’s one only tree!

Source

شماره ۳ کمپین ملی شهر

فرستنده: مجید مجیدی

این متن داستان شهری من در خصوص خیابان پاتریس لومومبا است.
عبید زاکانی
خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»گفت:….
می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند…» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!

داستان ۳ ونک

این یک داستان کوتاه از بورخس است:
به ساعت کوچک ایستگاه که نگاه کردم، یکى دو دقیقه از یازده شب‏ گذشته بود. پیاده به طرف هتل راه افتادم. حس آسودگى و بى قیدى‌ایى که
جاهای آشنا به جان آدم مى ریزد، مثل دفعات قبل به جانم ریخت. در بزرگ آهنى باز بود. عمارت توى تاریکى فرو رفته بود.‏ وارد سرسرا شدم که آینه‌هاى دودی‌اش تصویر گلدان‌ها را در خود منعکس مى کرد. عجیب آنکه مهمانخانه‌چى مرا به جا نیاورد و دفتر ثبت نام را مقابلم گذاشت. قلم را که با زنجیر نازکى به پیشخان بسته بودند ‏برداشتم.‏
آن را در مرکب‌دان برنجى فرو کردم و روى دفتر ثبت نام خم شدم که ناگهان یکى از آن عجایبى را که قرار بود آن شب با آن ها روبه رو شوم دیدم.‏
اسم من خورخه لوئیس، روى صفحه ثبت نام مسافران نوشته شده بود و‏ جوهر آن هم هنوز کاملا خشک نشده بود.‏ مهمانخانه‌چى گفت: «گمان مى‌کردم جنابعالى تازه به طبقه بالا تشریف برده‌اید.» بعد هم با دقت بیشترى مرا نگاه کرد و گفت: «معذرت مى خواهم قربان. آن یکى خیلى شبیه شما بود. شما البته جوانتر از ایشان هستید.»‏
یرسیدم: «توى کدام اتاق است؟»‏
جواب داد: «از من اتاق شماره نوزده را خواست.»‏
ترس من هم از همین بود.‏