میدان ونک

داستان ۳ ونک

این یک داستان کوتاه از بورخس است:
به ساعت کوچک ایستگاه که نگاه کردم، یکى دو دقیقه از یازده شب‏ گذشته بود. پیاده به طرف هتل راه افتادم. حس آسودگى و بى قیدى‌ایى که
جاهای آشنا به جان آدم مى ریزد، مثل دفعات قبل به جانم ریخت. در بزرگ آهنى باز بود. عمارت توى تاریکى فرو رفته بود.‏ وارد سرسرا شدم که آینه‌هاى دودی‌اش تصویر گلدان‌ها را در خود منعکس مى کرد. عجیب آنکه مهمانخانه‌چى مرا به جا نیاورد و دفتر ثبت نام را مقابلم گذاشت. قلم را که با زنجیر نازکى به پیشخان بسته بودند ‏برداشتم.‏
آن را در مرکب‌دان برنجى فرو کردم و روى دفتر ثبت نام خم شدم که ناگهان یکى از آن عجایبى را که قرار بود آن شب با آن ها روبه رو شوم دیدم.‏
اسم من خورخه لوئیس، روى صفحه ثبت نام مسافران نوشته شده بود و‏ جوهر آن هم هنوز کاملا خشک نشده بود.‏ مهمانخانه‌چى گفت: «گمان مى‌کردم جنابعالى تازه به طبقه بالا تشریف برده‌اید.» بعد هم با دقت بیشترى مرا نگاه کرد و گفت: «معذرت مى خواهم قربان. آن یکى خیلى شبیه شما بود. شما البته جوانتر از ایشان هستید.»‏
یرسیدم: «توى کدام اتاق است؟»‏
جواب داد: «از من اتاق شماره نوزده را خواست.»‏
ترس من هم از همین بود.‏

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *